انتخابات ...
چقدر سخت است توی مدرسه ای که هر روز آزادانه در آن قدم می زدی حالا توی صف بایستی هوا بس ناجوانمردانه گرم است دنبال چهره ای آشنا می گشتم شاید بتواند مرا از این صف برهاتد... چند بچه آنطرفتر می دویدند فارغ بال و آزاد... با چشم تعقیبشان کردم.. نکند بروند توی باغچه . دوباره نگاهم به سمت در ورودی چرخید سربازی ژسه به دست می نالید :« نای حرف زدن ندارم از پنج صبح اینجام...» چقدر آشنا به نطر می رسید نکند یکی از دانشجویان .... نگاهم را از او دزدیدم : ولش کن بابا چهره ی آشنا نخواستم ... دوباره نگاهم به سمت باغچه دوید اثری از بچه ها نبود... صف، چند گام برداشت چادرم را پرده ی چشم کردم و از پشت تارو پود سیاهش ، دوباره به جوان ژسه به دست نگاه کردم .. هنوز داشت حرف می زد...!
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 1:41 توسط زهرا صفری
|